سلام به سلامتی گاو چون نگفت من گفت ما !!
چطوری ؟؟ منم خوبم !!
الان که دارم مینویسم همه خوابن فقط بابام بیداره حدیثم که طبق معمول رو تخت من خوابیده . انگار خودش تخت نداره همیشه کنار من میخوابه این بشر . شیطونه میگه یکم اذیتش کن تو خواب بخندیم دور هم 
من نظرم عوض شد این وب تا 2 هفته اپ نمیشه هنوز حدیث خبر نداره بعدا باید اروم اروم بهش بگم این بچه عصبی شده جدیدا .
حالا بزارین تا حدیث خوابه من بگم دیروز چیکار کرد و من واسه چی اون بالا نوشتم استاد سوتی !!
دیروز مامان و بابا رفته بودن عیادت پسر خاله بابا که تصادف کرده بود . منو حدیث تو خونه تنها بودیم . حدیث داشت میگفت سایه تو یوسفو دیدی ؟؟ گفتم نه ندیدمش تاحالا . گفت نمیدونی این چقد خشگله گفتم زن داره ؟ گفت نه گفتم باشه تو که راضی هستی من میرم وصلتو جور میکنم فردا . دیدم حدیث اینجوری شد . بگذریم مامانم اینا اومدن . حدیث گفت : مامان یوسف حالش خوب شده بود ؟ گفت اره خوب بود ولی نمیدونی چقد خشگل شده بود . گفتم مامان من ندیمش کاش منم میبردی . مامانم خندید و گفت : پس نصف عمرت هدر رفت . گفتم مامان فردا هم بریم باشه ؟ گفت باشه میریم میگیم سایه یوسفو ندیده بود اومدیم ببنش بریم . مامانم رفت تو اشپز خونه منم دنبالش هی میگفتم مامان بریم من ببینمش . خب حداقل یه روز دیگه بریم . خب هر وقت اومدن خونه مامان بزرگ اینا بریم که من ببینمش و... مامانم دستشو گذاشت روگوشاش گفت وای بچه تو به کی رفتی اینقد حرف میزنی ؟؟ 
بابام از تو هال گفت چی شده مگه ؟؟ اومدم پیشش گفتم مامان و حدیث گفتن یوسف خشگله گفتم بریم ممنم ببینم اینقد تعریف میکنین . بابام خندید رفت دم اشپزخونه ایستاد . گفت اره خیلی خشگل شده بود . در همین حین استاد حدیث فکر کردن که بابام رفته تو اشپزخونه اخخه کنار دیوار نشسته بود دید نداشت ولی من که تو هال بودم قشنگ میدیدم که بابام داره حدییثو نگاه میکنه . حدیث هم از دنیا بیخبر یواش گفت سایه سایه حالا هی میخوان بگن خشگله با دستو دهنشم یه ادا در اورد من دیدم بابام چشمش رو حدیثه و حیرت زده داره نیگاش میکنه صورتمو اونور کردم شاید حدیث ساکت شه دیدم نه این خانوم ساکت نمیشه که نمیشه دوباره صدا زد سایه سایه جواب ندادم باز صدام زد برگشتم بهش بگم هیس !! که حدیث گفت کاش منم رفته بودم یوسفو میدیم . منم میخواااااام ... زد ری** تو همه چی بابام خندید گفت از دست این دو قلوهای افسانه ای و رفت تو اشپزخونه . تا بابام رفت تو اشپزخونه مثه خروس جنگی پریدم به حدیث و گفتم بیشعور مگه نمیبینی بابا اینجا ایستاده ؟؟ هلم داد گفت بیشعور خودتی گفتم منو هل میدی ؟ دوباره رفتم طرفش یکی اون میزد یکی من !! جالب اینجاس ما وسط دعواهامون بجای اینکه جیغ و داد و هوار و گریه راه بندازیم میخندیم و فحش میدیم فقط بعدشم که با وساطتت مامان بابا از هم جدا میشیم دستامونو میزنیم به هم میگیم ایول دمت گرم ابجی باحال بود !!
البته این حدیث زیاد سوتی میده یکی دیگه از سوتیاشو میگم بهش یاداوری بشه . یه بار نشسته بودیم خونه مامان بزرگ همه اونجا جمع بودن دختر پسر دایی خاله عمو عمه همه ی همه اونجا بودن . منو حدیث نشسته بودیم وسط هال با بقیه دختر پسرایی که اونجا بودن . داشتیم در مورد ریش و سیبیل و اینجور حرفا بحث میکردیم . حدیث گفت سایه n2m یادته ؟؟ گفتم اره ( این n2m یه پسره ای بود که گاهی حدیث باهاش چت میکرد بچه خوبی بود ) همه گفتن n2m کیه؟؟ گفتم هیشکی دختر باباشه یکی از دوستای حدیثه . حدیث گفت اره یکی از بچه ها کلاسمونه . گفتم خب ادامه حرفتو بگو گفت n2m میگفت من از 15 سالگی ریش سیبیلامو ور میداشتم !!! سوتی از این ضایع تر تو عمرش نداده بود ور داشت ابرو منو خودشو با هم برد . همه زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند . حدیث گفت مگه چی گفتم ؟؟ گفتم هیچی گلم فقط گفتی یکی از دخترا کلاستون مثه پسرا ریش و سیبیل داشته مرسی که ابرومونو بردی !!!!
خانوما و اقایون یا به قول یکی از بچه ها فامیل : اقایون و خانومون !!! 
این وبلاگ به طور اتو ماتیک اپ دیت میشه و من ممکنه نباشم بی زحمت دیگه خودتون یه سر بزنین !!
مواظب خودتون باشین من برم این حدیثو از خواب بیدار کنم حوصلم داره سر میره کم کم
تا پست بعدی
یا علی
نظرات شما عزیزان:
مهدي 
ساعت17:53---14 دی 1390
دل آدم گاهے چه گرم مے شود !
به یک " دلخوشے کوچک "
به یک " هستم " . . . !
به یک " نوازش " . . . !
به یک " آغوش " . . . !
وبلاگ قشنگي دارين.مرسي كه بهم سر زدين
ايمان 
ساعت7:28---11 دی 1390
سلام توي اين وبت اومدم يه دفعه ديگه
يه نظر واست گذاشتم
توي همين پسته
ميتوني ببيني
ايمان 
ساعت7:25---11 دی 1390
sghl j, hdk ,fj rfgh h,lnl Hnvsa, hc ;[h H,vnl kldn,kl trx ldn,kl di kzv fch ildk `sjj nhnl
آدمك 
ساعت18:20---10 دی 1390
سلام ممنون كه ادم كردي پاسخ:خواهش میشه !!
نسرین 
ساعت15:11---10 دی 1390
وای خیلی بامزه بود از دست شماها
ايمان 
ساعت15:00---10 دی 1390
Datis 
ساعت20:45---9 دی 1390
سلام سایه جون مرسی که سر زدی بهم جالب بود خیلی خندیدم مرسی لینکت میکنم بیشتر سوتیاتونو بخونم
arezoo 
ساعت15:34---9 دی 1390
هرجا دلت شکست، قبل از رفتن،
خـــودت جاروش کن...
تا هر ناکسی، منت دستای زخمیشو رو سرت نذاره...
طلا 
ساعت13:42---9 دی 1390
علی یارت...
از یوسف عکس بگیر ببینیمش!
alireza 
ساعت11:13---9 دی 1390
خوب بیا تو هم بلاگفا دیگه که بهترین سرویس دهنده هست........
|